روزی مردی به مسافرت رفت.
هنگام غروب آفتاب به روستایی رسید و تصمیم گرفت شب در آنجا بماند.
پیرمردی را دید و از او پرسید: در کجا می توانم استراحت کنم؟
پیرمرد پاسخ داد: من اتاقی از خانه ام را به تو اجاره می دهم، مرد پذیرفت و با پیرمرد به سوی خانه رفت.
خانه پیرمرد قدیمی و با چوب ساخته شده بود.
در آنجا متوجه شد وقتی باد می آید، سقف خانه صدا میدهد.
صبح که می خواست حرکت کند، به پیرمرد گفت: پدر جان سقف خانه صدا میدهد. بهتر است تا بدتر نشده، آن را تعمیر کنی.
پیرمرد گفت: چیزی نیست؛ چوب های سقف خانه، خداوند را عبادت می کنند و آن صدایی که میشنوی، زمزمه عبادت آنهاست.
مرد گفت: درست است؛ اما من نگران این هستم که چوبهای سقف بعد از ذکر و دعا به سجده بیفتند از سقف جدا شوند و به زمین بیفتند
تاج بده لطفا :)